خلاصه:
بهراد، مردی زخم خورده از روزگار است؛ مردی که تنها به احترام سوگندی کهنه، شعلهای انتقام را در دل خود زنده نگه داشته و هر روز آن را شعلهورتر میکند. سرنوشت بیرحمانه او را تا لب پرتگاهی میکشاند. پرتگاهی که آنسویش جز تاریکی و نیستی نیست… اما بهراد نمیداند، این تاریکی، همان روشنایی دیروز زندگیاش است که حالا در غبار شب گم شده است…
تکه ای از رمان دژکوب
به درک که میمیری.. بدبخت ھمینجوریشم ِ به گوش خان برسه مردی.. چی فکر کردی پیش ِ خودت؟ دختر دستش را به مچ پاھای سمانه گرفت و خم شد. _سمانه ھر کاری بگی میکنم.. فقط بگو عماد بیاد.. فقط دو دقیقه ببینمش سمانه.. تو رو خدا.. _عماد بیاد؟ بدبخت دیگه تو خوابتم عماد و نمیبینی.. سربرگرداند طرف ترمه و گفت: _ھمکار جدیدش اینه.. دیگه ھیچ جا نمیری.. خان حتما اوضاعت و فھمیده که برکنارت کرده.. منتظر باش نیوشا.. ھمین روزاست که بخوانت. نیوشا فریاد کشید. _به درک به جھنم.. من الآن میخوام میفھمی؟ ھمین الآنشم دارم میمیرم.. سمانه از کنارش بلند شد و عصبی گفت: _بمیر.. به جھنم.. ھی گفتم نکن.. گفتم به اون پسره اعتماد نکن.. گفتم باھاش تیک نزن.. گفتم فقط کارتو بکن. نیوشا با ھق ھق گفت: _من از کجا میدونستم لعنتی؟ بھش گفتم چه غلطی کردم که کمکم کنه..
دسته بندی





دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.