خلاصه:
کتاب رمان عمارت عشق داستان دختری به نام مهسا را روایت میکند که 6 سال است که خانواده خود را از دست داده است. بهترین دوست و حامی زندگی او کاری در یک عمارت قدیمی برایش پیدا کرده که این عمارت سفید و بزرگ رازی را در خود پنهان کرده است و مهسا به همراه…
بخشی از اثر:
مرد سرش رو به نشونه سلام تکون داد و سرتا پام رو از نظر گذروند و این فرصتی شد تا منم اون رو از نظر بگذرونم … قد کوتاهی داشت و پشتش کمی خمیده بود اما به قیافه اش نمی خورد سن بالایی داشته باشه …. ته ریش سیاهی داشت که با موها وابروهایش هماهنگ بود … صورت و چشمای بی روح وسردش آدم را به وحشت مینداخت … گره ای به ابرو هاش انداخت و گفت : من علی هستم نگهبان عمارت …
میتونی علی آقا صدام کنی … برو داخل … منم چند دقیقه دیگه میام تا راهنماییت کنم … نگاهی به عمارت بعد به سگ انداختم که حالا ایستاده بود ، با ترس آب دهنم رو قورت دادم و به علی آقا نگاه کردم که سرش رو به سمت سگ برگرداند و داد زد : وولف برو تو باغ … بالا پسر …. سگ پارسی کرد و به سمت انتهای باغ رفت ، نفسی از روی آسودگی کشیدم که مرد برگشت و دوباره تو چشمام زل زد.نفس نیمه رها شده ام رو حبس کردم وسرمو به زیر انداختم…
دسته بندی






دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.