خلاصه:
داستان دختری به اسم هستی که منشی شرکت پسر عموش شاهرخ و
امیرسالار هست و عاشق امیر سالاره و خونوادش مجبورش میکنن
با پسر عمه اش مسیح ازدواج کنه و …
بخشی از اثر:
روی صندلی همیشگیش کنار پنجره کلاس می نشیند و به روبرو خیره می شود.
خانم همتی؟
دستپاچه بلند می شود ، نگاهي به اطرافش مي اندازد و
کمی با فاصله از درسخوان ترین پسر کلاسشان مي ایستد
سلام
سلام از بندست. .. ببخشید… مثل اینكه ترسوندمتون.
سرش را پایین مي اندازد…
تو فكر بودید خدایي نكرده اتفاق بدي كه نیفتاده؟
چیز مهمي نیست… با من كاري داشتید؟
غرص از مزاحمت … گویا بچه ها دست نوشته های شما رو تو زیراکس گم کردن…
میان صحبتش میاید: مهم نیست آقای زارع…پیدا میشه
بله انشاالله… البته تا اون موقع می تونید
از اینها مطالعه کنید…هرچند به کاملی نوشته های شما نیستن …
دسته بندی






دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.