خلاصه:
شاهرخ که بعد از سالها زندان بهعنوان مردی سختدیده و تغییرکرده برمیگردد، ناگهان با خبر مرگ خاله ایران روبهرو میشود. خالهای که همیشه پناه و حامی همه بود. او و دوستان قدیمیاش برای مراسم گرد هم میآیند، اما شاهین پسر خاله با ایدهای جسورانه میخواهد میراث مادرش را به چیزی زنده تبدیل کند: یک رستوران خاص در همان خانه قدیمی. پروژه با شور و شوق شروع میشود، ولی گذشتهی پر دردسر این “هفت خبیث بزرگ” آرام آرام به سراغشان میآید؛ طلبکارها، دشمنان قدیمی، و حتی آدمهای بانفوذی که چشم به زمین خاله ایران دارند. حالا این گروه باید نشان دهند که آیا واقعا تغییر کردهاند و میتوانند با عقل و پختگی از دل آشوب یک رستوران موفق بیرون بیاورند یا نه
بخشی از اثر:
اگر مثلاً زودتر او را به بیمارستان رسانده بود، خاله الان زنده میماند. البته این فکر اشتباه بود. اما آدم در زمان سوگ، فکرهایی میکند که در زمان عادی هرگز به سرش نمیافتد. کمی خم شدم و او را یک بغل نصفهونیمه کردم. – خیلی تسلیت میگم شاهین. لبخند غمانگیزی زد. – اونجوری مُرد که همیشه میخواست؛ بدون دردسر و رفتوآمد و توی جا افتادن. سرم را با ناراحتی تکان دادم. راست میگفت. همیشه یکی از کابوسهای خاله ایران این بود که در بستر بیفتد و خدایی نکرده با بیماری سخت از دنیا برود. صندلی را کشیدم و کنار شاهین نشستم. – بهبه، نگارخانم! این آواکادو چیه وسط پیشونیت؟! شاهباز، در میان همه آن غم و اندوه، با این حرف نگاهش به پیشانی من افتاد و بعد به خنده افتاد. بعد بقیه هم یکییکی به خنده افتادند. چپچپ نگاهش کردم و او در حالی که چهار پنج سانت آخر موزش را یکجا در دهانش میچپاند.
دسته بندی






دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.