خلاصه:
به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو زندگیم ،خودش زندگیم رو تغییر داده بود و خودش از زندگیم رفته بود… من اصلا اهل این صحبتا نبودم… سرم گرم زندگیم بود… با تنهایی خودم عشق می کردم… ولی خب می دونید هیچ اتفاقی، اتفاقی نمی افته! اومده بود تو زندگیم تا بهم ثابت کنه منم نقطه ضعف های خودم رو دارم!! حالا برگشته بود تا به قول خودش روزای رفته رو جبران کنه…کسیکه چند سال پیش اعتقاد داشت ما قسمت هم نبودیم حالا میگفت…
بخشی از رمان:
پیدا کردن جای پارک آن هم شب یلدایی که در بیشتر خانه ها مهمانی بود، نیم ساعتی در کوچه چرخاندم بالاخره دو کوچه بالاتر جای پارک پیدا کردم. بعد از مدت ها در مهمانی حاضر میشدم اگر اصرار ماهرخ و زن عمو نبود، قبول نمیکردم قفل فرمان ماشین را بستم و جعبه شکلات را از صندلی عقب ماشین برداشتم قبل از زدن دزدگیر ماشین چشمم افتاد به جای کلیدی که دور تا دور ماشین سیاهم خودنمایی میکرد دستفروشی که گل میفروخت، وقتی دید هر چقدر اصرار میکند اهمیتی نمیدهم کلیدش را دور تا دور ماشینم کشید و رفت. همان لحظه ماشین هایی که پشت چراغ قرمز بودند. بوق زدند و فحشی نثار پسرک کردند من اما در کمال خونسردی با لبخندی که شاید بعد از مدت ها از ته دل بود. شاهد خط خوردن ماشینم شدم و دم نزدم. با کفش های پاشنه بلندم از کوچه بیرون آمدم و به آدرسی که ماهرخ فرستاده بود نگاه کردم به نظر وضع مالی عموی بزرگم بهتر شده بود! منزل جدیدشان که نزدیک به دو ماه ساکنش بودند در یکی از محلهای خوب تهران خریداری شده بود.. با صدای رعد و برق و نم نم باران به قدم هایم سرعت دادم بیزار بودم از خیس شدن زیر باران جلوی زنگ خانه شان ایستادم و نفس عمیق کشیدم باران شروع به باریدن گرفته بود و کل کوچه را با پاشنه های دوازده سانتی ام دوییده بودم.
دسته بندی





دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.