خلاصه:
دختری به اسم ساغره که دوتا برادر بزرگتر داره،پدر و مادر متعصبی داره اما خودش دختر شیطونیه و کودک درون فعالی داره. دوست و همکار برادرش عطا که یه پسر مذهبیه اما خشک مقدس نیست و خیلی عاشق و مهریونه ازش خواستگاری میکنه،با هم ازدواج میکنند و…
بخشی از متن رمان:
روی تخت دراز کشیدم. دست هامو زیر سرم گذاشتم… کاش سقف اتاق ها هیچوقت سفید نبود وقتی که ذهن آدما اینقدر سیاهه.. تا صبح کارم شد بیداری و غلت زدن.. تا صبح کارم شد ذکر و العفو… تا صبح عذاب روی دوشم رو زمین گذاشتم … صبح مثل همیشه.. تو شرکت روم نمیشد به سهراب نگاه کنم… هربار که پیش می اومد با هم همکلام بشیم نگاهم رو به نقطهی دیگه ای خیره میکردم.. نمیدونم.. شاید چون خودم جای سهراب بودم و میفهمیدم که تو اولین و ساده ترین ملاقات دوست یک ساله ام تمام دین و ایمون خودش رو با دیدن خواهرم بـه باد داده از هم میپاشیدم عذاب وجدان میگرفتم که چرا اونو به خونهی خودم راه دادم.. سر نهاری که براش برده بودم حسابی زد تو کار خنده و شوخی… میگفت دیشب تو خونه به همه گفته و اونام از پیشنهادش به من متعجب شدن… میگفت ساغر از همه بیشتر خوشحال شده بوده چون سهم برادرشو قاب زده بوده. همون دو سه باری که اسم ساغر رو به زبون آورد برای چند ثانیه نفسامو حبس میکردم و وقتی جمله به انتها میرسید آزاد میکردم … کلافه بودم و این کلافگی ام با دوبار اشتباه تو فاکتور زدن مشخص شد. جریمهی روز اول بعد دیدارمون شد صد هزار تومن! نگاهم.. فکرم شرع خدا نبود.. خواست خدا نبود
دسته بندی





دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.