خلاصه رمان :
محیا با قدمهایی مردد و دختربچهای پنجساله در آغوشش، از در بزرگ خانه محتشمها عبور کرد. هستی مثل همیشه آرام بود، اما چشمهایش همهچیز را میفهمیدند. اینجا قرار بود نقطه شروع یک زندگی تازه باشد… یا شاید یک فصل سخت دیگر. در این عمارت بزرگ، یک نفر حرف اول و آخر را میزد: سید عماد محتشم. مردی با اقتدار بیچونوچرا، مرموز، ساکت و خطرناک. همه در خانه از او حساب میبردند. محیا قرار نبود فقط مهمان باشد؛ قرار بود بماند، بجنگد، و برای خودش و دخترکش جایی پیدا کند. اما هیچچیز در خانه محتشمها ساده نبود.
قسمتی از داستان رمان تب تند پیراهنت
اگر مشکل، آیلینه که بهتره به جای این همه پر ابهام حرف زدن، واضح و شفاف برام توضیح بدین ماجرا چیه..مطمئن باشید مثل تمام این مدت اگه کاری از دستم بربیاد دریغ نمیکنم. دست هایش را در جیب هایش فرو برد و با لبخندی که حق به جانب به نظر می رسید گفت: _همیشه وقتی به جایی دعوت میشین انقدر جبهه میگیرین؟فرض کنید این یه دعوت ساده و دوستانه ست. _ولی نیست. _بخاطر آیلین. لب هایم را روی هم فشردم و نگاهم سرگردان روی فرش چرخید.فرشی که انگار در تار و پودش آرامش ژرفی نهفته بود. _بخاطر آیلین دعوتتون رو قبول میکنم و هستی رو هم فقط چون میدونم حضورش چقدر میتونه برای آیلین مسرت بخش باشه همراهم میارم. زمزمه ی زیر لبی اش به گوشم رسید: _درست مثل مادرش. و من با تمام توان نشنیده گرفتم آن جمله را و برای رفتن یک لحظه هم دیگر تعلل نکردم.
دسته بندی





دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.