خلاصه:
برفین دختری یاغی و سرکش که از همون بچگی نافش رو با خلاف و دل و دزدی بریدن و
حالا دقیقا چند روز بعد از آزادیش از زندان به خاطر جور کردن پول برای خانوادهش
مسئولیت جابه جایی مقدار زیادی مواد مخدر رو قبول و از شانس خوب یا بدش دزد به دزد میزنه و
مواد هارو گم میکنه. حالا اون مونده و یه لشکر آدم قالتاق تر از خودش که تشنهی خونشن تا اینکه…..
بخشی از اثر:
اطرافم نیمهروشن بود و کمنور؛ هیچچیز جز همان راهرویی که در آن قرار داشتم وجود نداشت!
نفسهای تندم را پشت لبهای بستهام خفه کردم تا صدایشان را بشنوم
آوای سهمگین کوبیده شدن پاهایشان روی زمین و دور شدن صدا… خدایا نجات پیدا کردم.
نفس حبسشدهام را بیرون دادم و زیر لب زمزمه کردم: خیلی نوکرم اوسکریم… — تو کی هستی؟
اینجا چی میخوای؟ صدای شکرگزاریام هنوز منعکس نشده بود که وحشتِ این نجوای مردانه در جانم پیچید.
تیز و بز به خود جنبیدم و با زدن ضامن چاقویم چرخیدم؛ با یک گام به سمت قامت بلند و
مردانهای که پشت سرم سایه انداخته بود جهیدم و خفتش را گرفتم. آنقدر سریع و
حرفهای در کسری از ثانیه پخش زمینش کردم و چاقویم را بیخ شاهرگش گذاشتم
که توان هیچ دفاعی از خود را نداشته باشد. تهدیدوار فشار دستم را بالا بردم و زمزمه کردم: هیس…
دسته بندی






دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.