دانلود رمان مخمور شب نسترن اکبریان
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه،اجتماعی
خلاصه رمان مخمور شب
در گیر و دار های ریسمانِ سرنوشت، گره ای کور به نخِ سرونوشت دختری افتاد و گولِ گودالی عمیق را خورد…
گودالی که همانند باتلاق، شب به شب او را بیشتر در خود میکشید و چاره اش دود کردن شب ها بود…
دودی که در مِه شب غرق شده و گرهِ سرنوشت، از تاریکی بحره برد و نخ های دیگری را بهم گره زد…
نخ های که یکی از جنس باروت و دیگری جرقه بود. جرقه ای که خود به
باروت آتش انداخته نمیدانست به زودی با گرهی سرنوشت تلاقی خواهد کرد..
قسمتی از رمان
قبل از آنکه قصد رفتن کند، باز هم بی پروا دل به جسارت داده و دستش را در دست گرفتم.
– پیش من باش…
خواست دستش را از دستم بیرون بکشد که محکم تر گرفتم و سر بلند کردم.
چند تار از موهای لَختم روی صورت ریخت و درحالی که به جدل های ذهنی ام پایان میدادم
آرام آرام آن یک قدم را هم جلو رفته و سرم را به سینه اش چسباندم.
تپش تند سینه اش باعث شد ضربان قلبی که در گلو حس میکردم با آن ترکیب و جسارتم بیشتر شود.
به تندی عقب کشید و پشت به من کرد.
– بخواب حالت خوب نیست نمیفهمی داری چیکار میکنی.
باز هم دستش را روی همان نقطه جوش گذاشته بود. باز هم مرا کوچک شمرده بود.
باز هم گفته بود نمیفهمم… باز هم از ضعف زده بودم. لجاجتی که بیخ خِرم را گرفته بود عقل و فهم سرش نمیشد.
نبردی بود بین من و من! میخواستم خودم را شکست دهم، لازم بود به خودم اثبات کنم آنکه آنها میگفتند نبودم
با خودم هم درگیر شده بودم… او نباید آن حرف ها را میزد، نمیدانست بدتر داشت حالم را خراب تر میکرد.
نمیفهمید که من به جای کوچک شدن نیاز به حمایت داشتم. نیاز داشتم کسی باورم میکرد
کسی بهای انسانی به من میداد و حرف هایم را تایید میکرد…
مرحله آخر بود. حسابی خودم را خورد کرده بودم و او هر بار پسم زده بود.
غرور له شده ام دیگر توان رد شدن نداشت. باید حرف من میشد… باید می فهمید بچه نبودم!
آن باید کذایی، داشت جانم را میخورد. از پشت به آغوشش کشیدم.
مانند به دیوانه ها… مانند به مجنونی که دست نیازش را سمت هر کسی دراز میکرد…
داشتم گدایی محبتش را میکردم. داشتم گدایی میکردم که مرا ببیند.
داشتم خود را به هر دری میزدم که مرا شبیه به بچه نبیند و او هر بار بدتر از قبل پَسم میزد!
دسته بندی






دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.