رمان ابرها هم گریه میکنند
اومده بود، بالاخره اومده بود. چی از جونم میخواست؟ دیگه دلی نداشتم که بهش ببازم. اومده بود چیو ببینه؟ بیشتر خرد شدنم رو؟
-به خودم قول دادم اگر یک روز از عمرم باقی مونده باشه بیام و ببینمت!
دلم لرزید و تکه تکههاش از کنارههای سستش به زیر پاهام ریخت…
-چهار سال گذشته! اومدی چیو ببینی؟
هنوز هم مثل چهار سال پیش لبخندش دل من رو به بازی میگرفت…
 
								 دسته بندی
                                دسته بندی                             
		
		 
	 
	 
	 

 
 
 
 




 
		 
		 
		 
		 
															
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.