رمان باقلوای پر ماجرا محیا داودی
جعبه های شیرینی و سفت تر از قبل تو دستم گرفتم و وقتی دیدم در بازه وارد شدم.
لامصب خونه نبود،
کاخ بود!
با هر قدم بیشتر از قبل شگفت زده میشدم که همزمان با رسیدن به انتهای حیاط ایستادم.
روبه روم یه در باز وجود داشت وکمی اونطرف تر یه عالمه پله که منتهی میشد به بالا ومن عمرا جون نداشتم بااین جعبه ها از اون پله ها برم بالا ،
شالم و کمی رو سرم کشیدم تا نیفته و صدام وتوگلوم صاف کردم و گفتم:
_سفارشاتون و آوردم،لطفا تشریف میارید دم در؟
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.