رمان حرامزاده بیرحم
زندگی برام خلاصه شده بود تو خشم و خشونت، درد؛ رنج ، خون. یا میکشی یا کشته میشی..
اونقدر مرگ دورم پیچیده بود که دیگه یادم نمیومد زندگی چه مزهای داشت.
تااینکه دیدمش.
یه دختر کوچیک و ظریف ک سعی میکرد وانمود کنه قویه .اما از چشماش میشد فهمیدچه جهنمی رو رد کرده ،باید ازش دورمیشدم ، چون من فقط میتونستم توی سیاهی بیشترغرقش کنم.
ولی واسه اولین بار تو زندگیم ی چیزی توی قلبم تکون خورد ، اون سعی میکرد شکسته بودنشومخفی کنه ، اون ی عالمه راز داشت ، رازایی کدوس داشتمم پیداشون کنم.
چون برای اولین بار ی چیزي رو براخودم میخاستم،دیگه اون آدم بیاحساس همیشه نبودم،..
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.