خلاصه:
قصــه درمورد دختری به اسم آیناز که نه زیبایی افسانه ای داره که زبان زد خاص وعام باشه نه پول وثروتی که پسرا برای ازدواج با اون به صف باایستن….دختری با قیافه معمولی که تو همین جامعه زندگی میکنه….وبر خلاف تمام دخترا که عزیز کرده باباشون هستن این دختر نیست….باباش در کمال ناباوری ونامردی آیناز وجای بدهیش میده به طلبکارش…ومسیر زندگی این دختر از راهی باز میشه که…
قسمتی از داستان رمان حصار تنهایی من
خندیدم و کاهو رو از دستش گرفتم وخوردم آراد با اخم نگام کرد تمام بشقاب ها رو جمع می کردم که فرحناز گفت:امیرعلی اگه مامان بدونه همچین عروسی قرار براش ببری حتما سکته میکنه هر چی باشه به تو جفتت می ارزه- فرحناز پوزخندی زد وگفت:این چرک زیر ناخن آراد منم نمیشه امیرعلی داد زد:خفه شو فرحناز…دیگه شورشو دراوردی به چیت مینازی که ایقدر آیناز وتحقیر میکنی؟آیناز هیچی از تو کمتر نداره نه تو زیبای نه قد نه اندام حتی از تو هم سر تر چشمات وبا زکن وببین…فرحناز احترام خودتو نگه داره اگه بازم بشنوم به آینازداری همچین حرؾ هایی میزنی دیگه حرمت خواهر برادری رو نگه نمیدارم داد و اعصبانیتش اونقدر زیاد بود که من ترسیده بودم چه برسه به فرحناز…تو این چند ماه امیرعلی رو اینقدر اعصبانی ندیده بودم رفت طرؾ آراد وگفت:بیا بیرون باید بات حرؾ …بزنم.
آراد:حرفی برای گفتن ندارم امیرعلی داد زد:ولی من دارم آراد بطری اب رو گذاشت رو میز وبا هم رفتن بیرون …پرهام وآبتین کپ کرده بودن وهیچی نمی گفتن دوباره مشؽول جمع کردن بودیم که فرحناز با اعصبانیت اومد طرفم وگفت:با داداشم چیکار کردی؟رفتی براش دعا کردی که مهرت به دلش بشینه نه؟(یقمو …گرفت)نمیزارم داداشمو ازم بگیری کاملیا دستشو گرفت وگفت:فرحناز ولش کن این مزخرفت چیه میگی با یه دستش کاملیا رو زد عقب وگفت:داداش من لیاقتش بهترین دختراست ..میدونی چند تا دختر حاضرن حتی باوجود عقیم بودنش باش ازدواج کنن نمیزارم تو بی پدر ومادر بشی زن داداشم فهمیدی؟ بدون بؽض اشکام اومد…نگاش کردم وگفتم:این بی پدرو مادر یه روز خانم وخودش بود وجلوی کسی خم وراست نشد…این بی پدرو مادردست زمونه اینجا کشوندش..این بی پدر ومادر یه روز پدرو مادرداشته.
دسته بندی






دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.