رمان دیوانه رقاص
خلاصه رمان دیوانه رقاص از فاطمه مهراد :
خواستم بگم نگه دار پیاده میشم اما با ضربه ی نسبتا محکمی که به گیج گاهم خورد ، کل تنم بی حس شد و کم کم از حال رفتم . با تابش نور خورشید تو صورتم ، چهرم در هم شد و تکونی به بدن کوفته ام دادم . آروم چشمام رو باز کردم . با دیدن محیط غریبه ، شاخک هام فعال شدن . فرار کردنم ، اون مرد غریبه ، و در آخر بیهوش شدنم ،خواستم از جا بلند شم ولی با دیدن دست و پام که بسته بودن ، بغض تو گلوم نشست.از چاله در اومدم افتادم تو چاه ، تو همین افکار بودم و خودم رو بخاطر کارم سرزنش میکردم که در باز شد و اون مرد مخوف و غریبه وارد شد .
نگاهم روی وسیله ی تو دستش میخ شد . چاقو تو دستش بود این یعنی میخواست منو بکشه…. وحشت زده خودم عقب کشیدم .
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.