خلاصه:
«رویــا»
درروزهای سختی که جنجال در خانوادهاش افتاده و چند تکه شدهاند وارد یک رابطه میشود
رابطهای که به سادگی شروع میشود اما میان تحّیر او معلق میماند تا چندین سال بعد…
درست زمانی که آماده است تا آدمی تازه را به زندگیاش راه بدهد، گذشته با تمام قوا سمتش برمیگردد.
رقص در رویا، روایتی از سرگردانی بچهها میان جنجال بزرگترهاست و نتیجهی خودخواهیها، برای رفتن به پلهای بالاتر… نتیجهی زنده کردن آرزوهایی چال شده، آن هم توسط دیگران….
کار تاحدودی روانشناسی اجتماعی و البته عاشقانه است با گذری از اتفاقات و حوادثی که همهامان دیدیم و درکشان کردیم و هیچوقت درد و آثارشان از تن جامعه و روزهایمان، بیرون نخواهد رفت.
بخشی از رمان:
ادامه حرفم را از آن افعی بلعید و هق هقم بلند شد، می خواستم بگویم حالا که دلم دارد راضی می شود تا شهریار را به زندگی راه دهم
اما سرم را گذاشتم بین دست هایم روی داشبورد، ناخن نداشتم تا فرو کنم توی تن سخت ماشین، انگشتانم درد گرفته بود
تمام آن کابوس های لعنتی، سال ها همراهم بود، باز داشت ثانیه به ثانیه اش تکرار می شد، باز آن روزهای نحس تکرار می شد،
من که تنها آرزویم ندیدنش بود! | من که فقط می خواستم زندگی کنم؟ چرا باز باید آن ابلیس را می دیدم؟ با هر نشخوار ذهنم،
مشتم را یکبار کوبیدم کنار سرم | شیدا دست هایم را گرفت و رفتم توی بغلش، دندان هایم به هم قفل بود که گفتم:
ازش متنفرم ….. و می دانستم این متناقض ترین حسم است با گذشته، شیدا دیگر نه حرف زد، نه غر زد و نه حتی پرسید کجا برود؟
خودش مسیرها را خوب بلد بود … وقتی سر بلند کردم، مقابل رستوران ترنج بودیم، تا برگشتم سمتش، دو دستم را گرفت:
-رویا … آرمانو فراموش کن، شهریار تنها کسیه که میتونه کمکت کنه، تنها کسیه که قابل اطمینانته، به آره بگو و از این همه تنهایی دربیا …
در ماشین را باز کردم و پیاده شدم، اگر شیدا سر راهم سبز می شد، بی شک تمام مشت هایی که می خواستم توی صورت آرمان خالی کنم، سر او تلافی می کردم
دسته بندی





دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.