رمان همسایگی با عشق
نفس نفس زنون سرشو بلند کرد…چشمش خورد به تابلو
طبقه…نفسشو با حرص بیرون داد و زیر لب گفت
8تا دیگه وای واقعا نا ندارم… _
روی پله ها نشست و کوله لپ تاپ و آرشیو نقشه هارو رو پاگرد بغل
پاش ول کرد …با اینکه هفته ای سه بار میرفت باشگاهو
همیشه پیادهروی هم میکردو به نظر خودش بدن تقریبا نرمالی داشت
البته به جز شکمش که یکم دیگه کار داشت تا کاملا تخت بشه.. به خاطر
سختیِ کشیدنِ نقشه هایی که این چند روز درگیر بود واسترس بابت
قبول شدنش تو این شرکت بزرگ و معتبر و بی خوابی و درست وحسابی غذا نخوردن دیگه نایی براش نمونده بود ..دستشو برد از توی کوله بطری آب معدنی کوچیکشو برداشت…زیاد ازش نمونده بود
همون یک سوّمو یکسره خورد و یه آخیش و سلام بر حسین بلندی
گفت …مادربزرگش وقتی کوچیک بود بهش یاد داده بود همیشه موقع
آب خوردن این ذکرو بگو از همون موقع وِرد زبونش شده بود.
یه نگاه به ساعت تو دستش کرد نزدیک بود دیگه داشت دیرش میشد
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.